مهلا هدیه الهی

بدون عنوان

دخترکم! این روزها خیلی شیطون شدی. با حالت سینه خیز تو خونه گشت میزنی. بیشر هم میری روی سرامیکها، پشت میز تلویزیون، زیر مبلها و میزها. بعضی وقتها گیر میکنی و داد میزنی، باید وسایل رو جابجا کنیم تا بیاریمت بیرون  .   ...
30 بهمن 1394

کنترل هشت ماهگی

دخترم! امروز بردیمت بهداشت. البته گفته بودند نه ماهش که تموم شد بیارش اما خودت که میدونی ... . اونجا هم دیگه باهام راه میان؛ اونقدر که هر ماه بردمت و اوایل حتی هر ده روز یه بار میبردمت دیگه منو میشناسند و نمی گن الان موقع کنترل نیست  . وزنت شده 8 کیلو و 200 گرم. یعنی توی یک ماه 450 گرم وزن گرفتی. از خط نرمال زدی بالاتر  . من اونجا داشتم به یه خانم مشاوره پوست و مو می دادم که یه هو دیدم بابایی داره می گرده تنهایی. ترسیدم  گفتم پس مهلا کو؟ خانم های بهیار برده بودندت اتاق خودشون. رفتم دیدم راحت نشستی تو بغل یکی از اون خانمها و میگن هر چی صداش می کنیم بغل هیچ کدوممون نمیاد. من هم گفتم مهلا بیا بغل مامان یه تکونی به خود...
28 بهمن 1394

پایان هشت ماهگی

مهلا گل! دیروز بابا و دایی و زندایی رفته بودند میاندوآب. من و تو هم رفتیم پیش بابابزرگ. توی این یه یک روز و یک شب که شاهد زندگی مامان و دختری من و تو بود اعتراف کرد که رسیدگی به تو کار خیلی سختیه. آخه همیشه میگفت مگه مهلا چیکار میکنه که اینقدر میگین وقت نداریم. با اینکه خیلی میریم اونجا اما چون همیشه مامان خونه بوده و کمک میکرد خیلی به قضیه پی نبرده بود. اما حالا که تنها بودم متوجه شده که پوشک عوض کردن و غذا آماده کردن و با هزار ترفند اون غذا رو به تو دادن و نگهداری و سرگرم کردنت و شیر دادن و خوابوندنت یعنی چی. اون هم از صبح تا شب  . تازه کارهای خونه به کنار.  الهی من فدات بشم فقط دوست دارم بخوری و قوی شی. فکر هیچ چیز دیگه ای رو...
27 بهمن 1394

مهلا دندون درآورد

عزیز دلم! دیشب روی اپن آشپزخونه نشونده بودمت داشتم بهت زرده تخم بلدرچین میدادم که متوجه شدم دندون درآوردی خیلی ذوق کردم. با خوشحالی بردمت اتاق و به بابایی هم مژدشو دادم. اون هم چشمهاش برق زد از خوشحالی. دوتایی بغلت کردیم و بهت تبریک گفتیم اما هرکاری می کردیم دهنتو باز نمیکردی دندونتو ببینیم. اما یه ذره دیده شد: یه چیز کوچولو مثل شیشه اون پایین دیده میشد. وای الهی من قلبونت بلم  . ...
25 بهمن 1394

کاش 24 ساعت میشد 34 ساعت

سلام عزیز دلم! این روزها خیلی وقت کم میارم با اینکه ایرج مهربونم خونست و کمک میکنه ولی کلا هردومون کلافه ایم. آخه برای کار جدیدمون وقت لازم داریم و به سختی میتونیم هم به تو برسیم هم به کارهای خونه و هم به کار جدید. پریروز یه جلسه مشاوره داشتم؛ خدا رو شکر خیلی خوب برگزار کردم. تو رو میذارم خونه مامان و دو سه ساعت میریم آموزشگاه سهند. اما من نباشم نمیخوابی برای همین در طول جلسه نگران و پراسترس هستم و میخوام هرچه زودتر تموم شه برگردیم خونه بخوابونمت. خیلی به شیر وابسته شدی. فقط دوست داری بغلت کنم و بهت شیر بدم. اینجوری آروم میشی و میخوابی  . ...
21 بهمن 1394

داری یواش یواش شلوغ میشی

کوچولوی مامان و بابا! هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشیم. ایرج هر چند روز یه بار میگه مرضیه ماشاءالله مهلا خیلی شیرینه! وقتی غذا میخوریم هر طرف باشی خودت رو میرسونی سر سفره و با اون پنجه های کوچکت سفره رو با دقت و آروم میکشی طرف خودت ... با نون ها بازی میکنی. همه چی هم زود از چشمت میفته و میخوای با وسایل جدید بازی کنی. امشب از توی ننو سرت رو آورده بودی بالا و بیرون رو نگاه میکردی. کلی خندیدیم  . خیلی بامزه بودی. فدات بشم من! ...
7 بهمن 1394

مهلا تب کرده

مهلا جون دیروز تب داشتی. نمیدونم از چیه شاید داری دندون درمیاری. نصف شب هم دیدم تبت زیاده بیدارت کردم و با بابایی پاشویه ات کردیم. دست و پات رو میکردی توی کاسه آب و خوشت میومد. زدی همه رو ریختی زمین. فرش هنوز هم خیسه. بهت استامینوفن هم دادم تبت که اومد پایین رفتم خوابیدم اما بابایی مهربون نخوابیده. تموم  شب داشته تبت رو کنترل میکرده. صبح منو بیدار کرد رفت کمی بخوابه. الان باز بعد پاشویه و دستمال روی پیشونیت گذاشتن حالت بهتره.  ...
2 بهمن 1394

آخ جون مهلا رفت جلو

مهلا جونم دیروز ظهر برای اولین بار سینه خیز رفتی جلو بدون کمک. عینک بابایی رو دوست داری، ایرج گذاشتش جلوی روت و تشویقت کرد بیای طرفش تو هم اومدی . پاهات رو حرکت میدی و با زور سینه ات رو میکشی جلو. اینقدر شیرین میشی که نگو  . آخه یکی دو ماهه فقط دور 180 درجه میزنی و جلو نمی ری. ماشاءالله هم اصلا نمیذاری هیچ کاری بکنم! فقط یکی رو میخوای دربست در اختیارت باشه. هیچ کار دیگه ای نمی تونم بکنم. زود بزرگ شو ببینم کلافه ام کردی مامان! ...
1 بهمن 1394
1